در سوگ ولی الله فیض مهدوی
به سوگ مرگ تو ای شیر
ز خامشی تو ای شاهباز پهنه ی شبگیر
- در این کرانه ی بیداد -
مگر که باد بنالد
مگر که ابر بگرید
مگر که برق برخشد
مگر که رعد کشد از جگر به مرثیه فریاد،
مگربرآمده از سایه های بیشه ی مردم
مگر ز زنده ترین شاخ و برگ و ریشه ی مردم
ستاره های درخشان آتشین به در آیند
و از گلوی تو فریادهای شعله ورت را
چو گله ای که بتازد به دامن فلقی سرخ
به چیرگی بسرایند،
به سوگ مرگ تو ای شیر
به خامشی تو ای روشن
ای ترانه ی تنها
به قلب تیره ی شبگیر....
6 سپتامبر 2006
ولی الله(در شهادت ولی الله فیض مهدوی)
از آغاز شب
در انتظار صبح اند
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
نه تنها مومنان
بل مرتدان و کافران!
از آغاز شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
که در تمام شهر
در پشت دریچه ها به انتظار
شمعها و چراغها سوخته اند
و بر فراز بامها مشعلها افروخته اند
و بالاتر از بامها
ستاره ها.
از آغاز این شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
ای تنها ! ای غریب! ای شهید! ای مظلوم!
نگاه کن که مادران گیسو گشاده اند
و دختران گیسو بریده اند
و مومنان و مرتدان شهر سر بر شانه و دستاغوش می گریند
و من که شرمناک نخستین مرثیه خویشم
نگاه می کنم
از پس پرده ی اشک،
منتظرانیم!بر بامها و شوارع
هم مسجد تهی است و هم میکده
هم جامها شکسته و هم دلها
و اینک ساقی خراباتیان و ملامتیان است که به گیسوی غبار آلود
اشک از رخسارعابد سوگوار می زداید
و من اینچنین فارغ از فقیه
نهانجان دیار خویش را به تجربتی دیر سال و زلال می شناسم
مسجدش را و میکده اش را
مزدکش را و حلاجش راو ترا نیز
حتی اگر کس اش اینچنین نشنا سد.
در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
مطهر و وضو ساخته
نه تنها صالحان و مومنان
بل مرتدان و کافران!.
در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
تا ناقوسهای بیکرانش را بنوازد
و موذنان دست بر بنا گوش نهند
و پرده های هوا به لرزه در آید
ونه تنها نام خدا
که در هوائی تازه
کلامی تازه
که نام ترا
بشنویم
نام ترا......
7سپتامبر2006
به سوگ مرگ تو ای شیر
ز خامشی تو ای شاهباز پهنه ی شبگیر
- در این کرانه ی بیداد -
مگر که باد بنالد
مگر که ابر بگرید
مگر که برق برخشد
مگر که رعد کشد از جگر به مرثیه فریاد،
مگربرآمده از سایه های بیشه ی مردم
مگر ز زنده ترین شاخ و برگ و ریشه ی مردم
ستاره های درخشان آتشین به در آیند
و از گلوی تو فریادهای شعله ورت را
چو گله ای که بتازد به دامن فلقی سرخ
به چیرگی بسرایند،
به سوگ مرگ تو ای شیر
به خامشی تو ای روشن
ای ترانه ی تنها
به قلب تیره ی شبگیر....
6 سپتامبر 2006
ولی الله(در شهادت ولی الله فیض مهدوی)
از آغاز شب
در انتظار صبح اند
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
نه تنها مومنان
بل مرتدان و کافران!
از آغاز شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
که در تمام شهر
در پشت دریچه ها به انتظار
شمعها و چراغها سوخته اند
و بر فراز بامها مشعلها افروخته اند
و بالاتر از بامها
ستاره ها.
از آغاز این شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
ای تنها ! ای غریب! ای شهید! ای مظلوم!
نگاه کن که مادران گیسو گشاده اند
و دختران گیسو بریده اند
و مومنان و مرتدان شهر سر بر شانه و دستاغوش می گریند
و من که شرمناک نخستین مرثیه خویشم
نگاه می کنم
از پس پرده ی اشک،
منتظرانیم!بر بامها و شوارع
هم مسجد تهی است و هم میکده
هم جامها شکسته و هم دلها
و اینک ساقی خراباتیان و ملامتیان است که به گیسوی غبار آلود
اشک از رخسارعابد سوگوار می زداید
و من اینچنین فارغ از فقیه
نهانجان دیار خویش را به تجربتی دیر سال و زلال می شناسم
مسجدش را و میکده اش را
مزدکش را و حلاجش راو ترا نیز
حتی اگر کس اش اینچنین نشنا سد.
در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
مطهر و وضو ساخته
نه تنها صالحان و مومنان
بل مرتدان و کافران!.
در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
تا ناقوسهای بیکرانش را بنوازد
و موذنان دست بر بنا گوش نهند
و پرده های هوا به لرزه در آید
ونه تنها نام خدا
که در هوائی تازه
کلامی تازه
که نام ترا
بشنویم
نام ترا......
7سپتامبر2006
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر