. مرگ مثل عشق ، مثل زندگی،مثل زن،مثل انقلاب و مبارزه،تنهائی،سکس، رنج، خدا،طبیعت،مذهب، ترس،نومیدی وامید و... همیشه یکی از زمینه های اندیشیدن و کنکاش در شعر و زندگی من بوده است.زیرا مرگ نیز جزئی از زندگی است. ما به دنیا می آئیم و حتما میمیریم بنابراین میتوانیم روی این وجود و امکان بیندیشیم .اینها تعدادی از شعرها ونوشته های من است که در آنها از مرگ صحبت کرده ام. امیدوارم این مجموعه کمک کند راحت تر زندگی را درک کنید و زندگی کنید. این مجموعه اندک اندک تکمیل میشود.
این مجموعه بتدریج تکمیل خواهد شد. اسماعیل وفا یغمائی

آغاز و پایان کائنات

۱۴۰۰ مرداد ۶, چهارشنبه

قصیده سفر سعید





قصیده سفر سعید

در سفر همسفر و رفیق دوران کودکی و نوجوانی

پسر عموی نازنینم سعید که روح محبت و صفا و خدمت به دیگران بود و هست

حتی در کشاکش بیماری فرساینده اش

و تسلیت به نیلوفر و نیکو و سعیده و سوری و مسعود

تسلیتی با یقین و جد

برای مردی که وجودی بنام مهربانی و خدا در وجدانش خانه داشت

تسلیتی با همان بیان و روح شوخ و طنز آور سعید

حتی تا اخرین روزها و در کشاکش با بیماری آی . ال. اس

و تسلیتی برای تمام کسانی که سعید را میشناختند

او شادی همگان را میخواست

یاد سعید را با شادی پاس داریم


جستی زدم به پهنه هستی ز قعر گور
از شب الی سپیده وازخویش تا «اهور1»
من رفتم و نماندبجز ژنده- جامه ای
چون جامه-ژنده های دگر در دل قبور
باری پیام روشن «زرتشت» راست بود
دروازه است مرگ، نه بن بست و راه کور
اینگونه گفت «مانی» بیدار دل به ما
در پرتو ستاره ی رخشنده ی شعور
راهی است مرگ تا به ستونهای بامداد
آغاز جاودانه ی بی مرزو بی «ثغور2»
از «خویش»تا به«خلق» وز«خلقان» به سوی«او»
از «او» سفر در «او» ، به کجا؟-حضرت حضور
یک گام بیش نیست ز مردن الی حیات
ما فکر میکنیم عبث!کاین رهست دور
اینک منم «سعید» که از مرگ تا حیات
تن را بجا نهاده، به جان کرده ام عبور
اینک منم «سعید» که کردست لطف حق
فرمان رستگاری جاوید من صدور
اینک منم «سعید» که گویم:دروغ بود
گرز نکیر و منکر و آن سنبه ی قطور
وآن مسلکی که لایق انسان نبود و نیست
حتی گمان کنم که نه شایسته ی «ستور3»
بر این توهمات که بر ترس مبتنی ست
ملا فکنده بهر شکار شعور تور
تیز شتر به ریش و کلام کسی که کرد
سیمای حق بدل به یکی جابری «جبور4»
جلاد دیو سار پلیدی که که دوزخش
بهر کباب آدمیان دائما تنور
آخر کدام خالق!؟ مخلوق خویش را
حتی گناهکار ، بسوزد! الاغتور
غفران و عفو ،هست ز بهر گناهکار
با شخص بیگناه چه حاجت به آن غفور
ای لعنت خدا به خدایت که ریده است
«ملا» و «مکتبی» و «کتابی»، سه جنس جور
هر یک بلای زندگی و آدمی و عشق
هریک بجان عقل و خرد همچو مار و مور
اینک نشسته تکیه زنان چون شهنشهی
در پیش من به رقص پریزادگان عور
عیش است و عشرت است و طرب گو که از حسد
چشمان شاهفتحعلیشاه گرد و کور!
جام شراب سرخ طهورا به گردش است
همراه بانگ بربط و چنگ و نی و چگور
صد ظرف میوه های بهشتی به پیش رو
صد عطر دان به چار طرف میکند بخور
انگور و سیب و خربزه،خرما و موز وبه
بادام وپسته،گردو وانواع تخمه - شور
هر گوشه روح زندگی و عشق آشکار
پنهان تمام سلسله ی ظلمت و شرور
هر چیز بد به غیبت وهر چیز خوب و نیک
در دسترس به کثرت و بی حد و در وفور
سیگارهای بی خطر و نشئه دار و لوکس
از بهر اهل منقل، حتی جناب فور!
من در ظهور حضرت آقا خدا و او
نی در کنار من! که به من کرده او ظهور
حوران حورزاد به خدمت کنار من
ابرو کمان و گیس بلند و بدن-بلور
این یک به بوسه شانه کند زلف بنده را
ان یک به مشتمال دو کتف است بی فتور
«بانوی من» مکن تو حسادت که مهر تو
در سینه ام به شعشعه باشد مثال «هور5»
دانم که بیشمار شبان روی موج اشک
بیدار بوده ای تو چو «نیلوفر»ی صبور
رستم ز رنج،نک تو رها شو ز رنج نیز
قدری سرور ای تو مرا مایه سرور
رفتم من و رها شدم از ثقل زیستن
اینک سبک چو بادم و روشن مثال نور
نی حبس و بند،گزمه و تعزیر و باز جو
نی فحشهای خوشگل وزیبای جور جور
نی درد، نی دوا و نه دکتر نه انتظار
اندر شبان تیره ی بی منتهای کور
آخر چکید قطره به دریای بیکران
آخر رسید راه به آن شهر دیر و دور
طباخها به بار گذارید دیگها
صابون زنید بر شکم خویش اهل سور!
«سوری» بیا و سورچرانی نما به شوق
«دکتر فری» تو قاب پلو را نما مرور!
تا نقطه ی شهادت ، هی مرغ و جوجه را
اندر گلوی خویش تپانید ! ور به زور
ای خیل سوگوار بریزید مشک مشک
از چشم اشک، چونکه ثواب است و هم ضرور
محکم بکوب روی سر آقای روضه خوان
همراه بانگ و نعره و فریاد و عروعور
طبالها به طبل:درام رام دریم دریم
شیپورچی دو دور،دودودور،دور،دودوردودور
آه ای کمانچه کش تو بکش بر کمانچه ات
با یاد من به «دشتی» و «افشاری» و به «شور»
رفتیم ما و جمله شما نیز میروید
چندی دگر به حال رضا یا به ضرب وزور
این آش کشک خاله که نامش حیات ماست
در مطبخ خدا که قدیر است و هم غفور
روی اجاق مرگ کند قل و قل و قل
گر ترش وتلخ یا که کمی چرب یا که شور
باید که نوش جان بنمائیم جملگی
از خرد و از کلان ز اناث و هم از ذکور
از شاه و از گدا ز امام و رسول و شیخ
از دکتر و مهندس وبقال یا سپور
گر با رضا و رغبت، خوردی غمت مباد
ورنه جناب تنقیه آماده !چند جور
«پیغمبر» ار شوی و نهان گشته در «حرا»
«موسی» اگر شوی و فراری به کوه «طور»
گردی اگر که «حضرت داوود» و درهراس
از ترس مرگ بر لب تو آیه ی «زبور»
گر گرد و سرفراز بخندی به روی مرگ
یا گر ز ترس شورت مبارک کنی نمور
گر اهل «آفریق» و سیه همچنان ذغال
گر پوستت سپید وسر و ریش بور بور
گر جمله عمر در پی تقوی عصا زنان
یا همچو شیخ همنفس فسق یا فجور
هر کس زهر کجا تو به محدوده ی زمین
از «خنج» و «دادکین» و «عروسان» و شهر «خور»
از «گرمه» و «بیاضه» برو تا به «مهرجان6»
وز این کویر تا به شمال و «کجور» و«نور7»
باشی پرنده یا که چرنده و یا گیاه
باشی درخت یا که شتر، شیر، یا که گور
گر همچو ببر نعره بر آری پلنگ وار
یا همچو مرغ قد قد و قورباغه قور و قور
باری جناب مرگ و تو در هم نشسته اید
او در تو و تو در او میکنی عبور
تفکیک بین موت و حیات ای عزیز نیست
تا زندگی نمیرد مرگ است بس ضرور
در زندگی چو کوه بمانید استوار
وقتی رسید مرگ شجاعانه و جسور
رفتند و میرویم و روید و روند نیز
تا بیکران عالم هستان ز بعد گور
بدرود و بوسه ای به رخ تک تک شما
از جانب «سعید» پر از بهترین عطور
از سوی من به تک تک دشت کویریان
«دولنده8» های بوسه نه یک ، بلکه صد کرور

23 تا 25 دسامبر2016
توضیح
1:اهورامزدا
2:مرزها
3: چار پایان
4:ستمگر
5:خورشید
6:نام چند روست و شهر در دشت کویر
7:نام دو شهر در شمال ایران
8: زنبیل کوچک دارای دری که بچه ها با آن برای جمع آوری خرمای تازه میروند

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

مرگ تبعیدی اسماعیل وفا یغمائی




به فرجام
در زیر قوری چدنی و صامت
شمع،
زبانه خواهد کشید
و خاموش خواهد شد.



سه مرده
یک کشته
و هشت خاطره
از پشت میز برخواهند خواست
وکلاه از سر بر خواهند گرفت
خداحافظی خواهند کرد
ودر خانه ی کهنه
سکوت،
     سکوت خواهد کرد.





به شادی
دوش میگیرم و ریش میتراشم
و کمی عطر!
نه چمدانی باید بست
نه پاسپورتی لازم است
و نه زمانی برای حرکت
از درون من بر می آید
چون موجی
          چون نفسی
                 چون عروسی 
                             عریان عریان.






عریان میشوم
چنانکه به هنگام زادن
انگشتر و حلقه و گردن آویز را نیز
به کناری مینهم
نگاهش میکنم
دست در دستش می نهم
چنانکه عاشقی عریان
              و معشوقی عریان
                           به شادی و آزادی.





برای جغدها و کتابها
برای نی ها و ساز دهنی ها
برای لباسها و کفشها
برای تصویر زنی ناشناس
و سه گلدان کوچک
دستی تکان میدهم
واز پله ها پائین می آیم
و بنایان ورنگکاران از پله ها فرا میروند
تا بکوبند و ویران کنند
و بسازند و بر آورند


نمیدانم 
در کدام گورستان 
             به خاکم میسپارند
تنها میدانم  تنم
در جهان بی پایان 
              به خاک سپرده خواهد شد
در خم کهکشانی گمشده
در ستاره ای بی نام،
و جانم.......................

***

اگر مجالی باشد
دریغی نیست
گاهی ، شاید
 از این کوچه خواهم گذشت
برای سلامی به خاطره خود و تو

در پشت پنجره
و برای اینکه بیاد آورم
با رنج و به شادی
برای آزادی زیستم تمام یک مردن را
و برای آزادی مردم تمام یک زیستن را
تنها برای آزادی...
20 ژوئیه 2014 میلادی

پنج مکاشفه اسماعیل وفا یغمائی

پنج مکاشفه
اسماعیل وفا یغمائی
-----------------------------------------------------------
مکاشفه 1
و هیچ ندانستم چرا
در میان چهار شمع سیاه کافوری
جامه ای از چرم سرخ پوشید
مرا بر چهار میخ کشید
مرا به محبت بوسید
و با خنجر عتیق عطر آگین آواز خوانش
قلب مرا از سینه بیرون کشید
زیباترین بانوی جهان.


و هیچ ندانستم چرا
در میان چهار شمع کافوری
و چهار آینه سیاه
جامه ای  از ابریشم سیاه پوشید
 بر گور من چهار شمع سیاه کافوری افروخت
و به تلخی تمام اشکهایش را  گریست
زیباترین بانوی جهان
و هیچ ندانستم....

  مکاشفه.2
شب که می آید
دل من از آنسوی جهان
 مرا صدا میزند
و من از این سوی جهان
قلبم را


شب که می آید
من از اینسوی جهان
قلبم را میگریم
و قلبم از آنسوی جهان مرا
شب که می آید
مکاشفه 3
چون دل تو با تو نیست
[که دیریست آنرا
در سودای بهشت به ابلیس بخشیده ای]
بیهوده اشک مریز.

چون دل تو با تو نیست
چه تفاوت میان اشک و ادرار
این آبی است که از فرا
وآن آبی که از فرو، فرومیریزد
و تو نمیدانی ای طالب!
که چون دل میگرید،
خدائی دردل آدمی میگرید و تمامیت جهان
و ترا دیریست که دلی نیست تا خدائی باشد
دلی دوباره طلب کن ای طالب
تا سر بر شانه هم نهیم و بگرییم
تا سر بر شانه هم نهیم
و بگرییم.....
چهارم آوریل دو هزار و یازده

مکاشفه4
و نمیدانی تو
دریغا نمیدانی تو، ای طالب
که ابلیس پر تلبیس
در هیئت ابلیس بر تو بر نمی آید
بل در هیئت خدائی بر تو آشکار میشود
غرقه در نورو در هیاها و تهلیل کروبیان
و این چنین تو در برابر او زانو میزنی
و تسخیر میشوی
تا او در تو تکثیرشود و بپاید.

و نمیدانی تو
دریغا نمیدانی تو ای طالب
که ابلیس نمی داند
که ابلیس نمی داند
که ابلیس نمی داند
که ابلیس است
و در هیئت خدائی بر تو آشکار میشود
ای طالب.....


مکاشفه5
خورشید در کسوف است
و ماه در خسوف
چراغی از شب
 بر دروازه گورستان  
و شمعی از ظلمت بر هر گور.

نیمروز است و شب
هزار مرد تاریک می آیند
با لبخندی بر لب
وهزار زن تاریک
با چشمانی از سنگ سیاه
که هیج پرتوی از آنها نمی گذرد.
*
قاریان می خوانند
می خوانند قاریان
در گورستان غرقه در سکوت
و جلادان به صمیمیت بر گور قربانیان میگریند
آنچنان که قربانیان بر گور جلادان گریسته اند
به صمیمیت.
*
هیچکس نمی اندیشد
من آن بودم که بر قناره آویختندم
وهیچکس نمی اندیشد
من آن بودم که بر قناره آویختمش
که نه تاریکی مجالی باقی گذاشته است
 نه اشک
و ابلیس پر تلبیس
در آوای هزار طبل خونین
 بر ستاره دور دست مرده
 بر فرش جمجمه ها
میرقصد و پای میکوبد.
*
نه روز است و نه شب
در زمان گم شده گیج
سکوت است
وخسوف در چشمان هزار مرد تاریک
با چشمانی از سنگ سیاه
و کسوف در چشمان هزار زن تاریک
با لبخندی بر لب
و گورستانست
ممتد و بی پایان.....
چهارم آوریل دو هزار و یازده

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

مائیم و بس......اسماعیل وفا یغمائی



نه مرگ
نه زندگی
ما تمام خدائیم
تمام جهان
مائیم که طلوع میکنیم و غروب
می باریم و میروئیم و میخشکیم
 وفرو میریزیم
و میروئیم
**
چشمهایت را ببند و بازوان بگشا
بازوانت را ببند و چشم بگشا و ببین
نه مرگ 
و نه زندگی
تو در آغوش جهانی
و جهان در آغوش تو
روان و بی پایان و جاودان
مائیم و بس...
نه مرگ و زندگی
وچه مضحکند قدیسان
با مکاتیب شان......
27ژوئن 2014 میلادی